منم وتنهایی بنفش وخاطرات سبز باقی مانده از بودن تو
منم وصدای گذر لحظه های گذران عمر
ودلواپسی های قلم دلتنگم
خوشبختی های کوچک وکوچکترین بهانه های من برای زیستن
و باور حضور کمرنگی که تو در دیروز عمرم داشتی
حالا منم ... وتنهایی و دنیایی از تیرگی های ناپیدا
می ترسم هم از امروز هم از فردا
چشم به جاده های انتظار دوخته ام .... بی آنکه بدانم چرا
گویا درون خاموشم دلتنگ روشنایی چشمانی آسمانی است
شاید این منم که خورشید را می جوید....در تاریکی ظلمانی شب
شبی هزار ساله وبی انتها
فردا راه دیگری را برای رسیدن به تو تجربه خواهم کرد
اگر به فردا برسم
و اگر فردایی باشد ....در وراء فرداها.
چقدر زیباست بر شانه هایت تکیه کردن
چقدر زیباست در آغوش گرم تو اشک ریختن
و در آغوش تو به خواب رفتن
ای کاش هیچگاه بیدار نشوم
و همیشه در آغوشت باشم
همیشه در کنار تو
با دستان گرمت مرا نوازش کنی
و با لبان آتشینت بر لبم بوسه زنی
دوشادوش هم در زیر بارن قدم زنیم
پا بر روی برگهای زرد پاییز گذاریم
و خش خش آنها را احساس کنیم
شبهادر زیر نور مهتاب
در کنار دریای مواج بنشینیم
و برای هم از عشق بگوییم
افسوس
افسوس
که اینها همه رویای زیبا و محالی بیش نیست
دلم رودخانه میخواهد؛ جاری. خروشان. رو بهراه .
تو آنسوویِ روود بروی، من اینسو. موازی و همراه، و شانه داده به شانهی رود.
و رودخانه، هرچه برود به هیچ پلی نرسد. و به هیچ دریایی نریزد. به هیچ دشتی.
دلم خاک میخواهد؛ نَرم. رَوَنده. ماسهای.
بنشینم روویِ زمین، مُشتی خاک بردارم بیاورم بالا مقابل چشمهام، و تا بخواهم بازش کنم ریخته باشند از درزها و لابهلای انگشتهام. و من مثل کودکی بشوم که برقِ شادی بیاید بریزد توویِ چشمهاش. و دوباره مشتی خاکِ نرم... و دوباره... دوباره...
دلم آسمان میخواهد؛ آبی. گسترده. بیانتها.
و آسمان، که چهقدر جا برای پرواز دارد. من اینسووی آسمان بپرم بههوای آنسووی آسمان که تو باشی. و اما، هیچگاه بالهایمان به هم نَساید. نرسد. تنها، دورادور هوای هم را داشته باشیم. جای پرواز برای همه هست، و آسمان هم که بخشنده. اما بگذار تنها بپریم. تو آنسوویِ آسمان، من اینسوو. و نخواه کنارِ هم، بال در بالِ هم پرواز کنیم. نخواه وقتِ خستهگیها، افتادنها، سررفتهگیهامان، بهسووی هم بیاییم، به هم برسیم؛ زیرِ بالِ هم را بگیریم. بگذار تنها پریدن را تا انتهای بیانتهای آسمان تجربه کنیم.
رسیدن؛ همه چیز را خراب میکند عزیز!